سفارش تبلیغ
صبا ویژن



رواق منظر چشم من آشیانه ی توست






درباره نویسنده
رواق منظر چشم من آشیانه ی توست
Ambrosia
من مثل هر روزم با آن نشانی های ساده و با همان امضا،همان نام و با همان رفتار معمولی ؛ مثل همیشه ساکت و آرام... این روزها تنها ، حس میکنم گاهی کمی گنگم گاهی کمی گیجم حس میکنم از روزهای پیش قدری بیشتر این روزها را دوست دارم گاهی از تو چه پنهان با سنگ ها آواز می خوانم و قدر بعضی لحظه ها را خوب می دانم گاهی نگاهم در تمام روز با عابران ناشناس شهر احساس گنگ آشنایی می کند گاهی دل بی دست و پا و سربزیرم را آهنگ یک موسیقی غمگین هوایی می کندحتی اگر می شد بگویم این روزها گاهی خدا را هم یک جور دیگر می پرستم قیصر امین پور
آی دی نویسنده
تماس با نویسنده


آرشیو وبلاگ
مرداد 87


لینک دوستان
مائده
وبلاگ فارسی
لیست وبلاگ ها
قالب وبلاگ
اخبار ایران
اخبار فاوا
تفریحات اینترنتی
تالارهای گفتگو
خرید اینترنتی
طراحی وب

عضویت در خبرنامه
 
لوگوی وبلاگ
رواق منظر چشم من آشیانه ی توست

آمار بازدید
بازدید کل :7623
بازدید امروز : 6
 RSS 

   

به نام خدا
یه خاطراتی تو ذهنم هست که تمام تابستون رو برای فراموش کردنشون تلاش کردم و خدا رو شکر خوب موفق بودم. فقط یه چیزایی وجود داره که دیدنشون منو یاد اون روزا می اندازه. یاد پروژه ی ترم چهار، نگاههای ترم چهار، امتحان های ترم چهار، حرف های ترم چهار، هم اتاقی های ترم چهار و دوست ترم چهار!!!از یه طرف دلم نمی خواد از بین ببرمشون و از یه طرف هم طاقت حتی یه نگاه سطحی رو هم بهشون ندارم!لحظه ای که وجودشونو درک می کنم عذاب می کشم.تنها راهی که به ذهنم می رسه اینه که یه چند وقتی نبینمشون...دلم می خواد یه روزی از خواب بیدار شم و ببینم که تمام اون روزها رو فراموش کردم...
به یاد خدا



نویسنده » Ambrosia » ساعت 1:14 صبح روز سه شنبه 87 شهریور 19

به نام خدا
این روزها که می گذرد احساس می کنم ...
خدای من ... این روزا خیلی سخت می گذره ... اون اولا که تازه وارد خوابگاه شده بودم زندگی ساده و قشنگی داشتم و از زندگیم خیلی هم لذت می بردم ... خودم بودم و خودم ... کم کم سخت شد همه چی ... کلی امتحانمون کردی و نمی دونم چه جوری از این امتحانا بیرون اومدیم ... اتفاق پشت اتفاق ... تلخی پشت تلخی ... اشک بود که زمین و زمان رو می شست... خدای من ... خیلی کمکم کردی ... خیلی کمکمون کردی ... امیدوارم تصمیماتی که گرفتم به صلاح همه مون باشه و دلم می خواد باز هم کمکمون کنی... با این اتفاقاتی که هر روز داره می افته شدیدا به حمایتت محتاجیم ...
صبح قراره انتخاب واحد کنیم... ترم بالاتر ... مشکلات بیشتر و بزرگتر... دانشگاه از نظر تحصیلی هیچ فرقی تو حال و روزم ایجاد نکرد اما به اندازه ی تمام عمرم تو این دو سال زندگی تجربه کسب کردم... با اینکه آدم بدبینی نیستم اما دیدم در مورد زندگی اونم تو خوابگاه و دانشگاه و آدمها خیلی عوض شده...
دلایلش رو هم بخوبی می دونم ... وقتی یادم می افته که قراره برم ، ته دلم می لرزه ...
خدایا خیلی کمکمون کن و هیچ وقت تنهامون نذار ...
به یاد خدا


نویسنده » Ambrosia » ساعت 1:34 صبح روز دوشنبه 87 شهریور 18

به نام خدا
شد کوچه به کوچه جستجو عاشق او
شد با شب و گریه روبرو عاشق او
پایان حکایتم شنیدن دارد
من عاشق او بودم و او، عاشق او
*ایرج زبر دست
__ به یادگار ایام عجیب خاکستری که در زندگی من کم نیستند!
به یاد خدا


نویسنده » Ambrosia » ساعت 11:29 عصر روز یکشنبه 87 شهریور 17

به نام خدا
تا بستون هم داره ته می کشه و من مثل همیشه وقت کم آوردم! کتاب زیاد خوندم و کلی هم فکر کردم و یه عالمه نتیجه گیری کردم ولی از خیلی از کارام موندم... دو هفته ی دیگه باید از تمام دل بستگی ها برای یه مدت نسبتا ظولانی خداحافظی کنم و برم پی قال و قیل دانشگاه! اما اصلا آمادگی شو ندارم... آمادگی که نه ؛ حوصله شو ندارم... از دانشکده متنفرم... اینقدر از در و دیوارش بوی بچگی میاد که دلم نمی خواد یه لحظه اضافه تر از معمول تو محیطش باشم... حالا خدا رو شکر که اصفهان رو با هیچ شهری عوض نمی کنم و خیلی دوستش دارم، همینطور بچه های خوابگاه و مخصوصا هم اتاقی ها رو ... یه دوست گلم دارم که به عالمی می ارزه... می دونم دل خوشی ها کم نیست ولی خب دیگه همیشه یه مسائلی هست که آدمو آزار بده و همیشه یه آدمایی هستن که در عنفوان کودکی اعتماد بنفس کاذب می گیرن و از هیچ تلاشی برای در آوردن گند احساسشون مضایقه نمی کنن...و خیلی وقتا تو اینقدر از دنیا و افکار معمول بشر پرتی که با سر می ری تو تیر چراغ برق یا کمپلت می افتی ته جوب!!! البته تو دیگه نمی ذاری گندش در بیاد!
گاهی وقتا فکر می کنم با خیلی ها نباید صادق بود... خیلییییی ها به معنای واقعی کلمه جنبه شو ندارن !
خدا خودش کمک کنه ؛ نمی دونم امسال قراره چه بلایایی به سرمون نازل باشه ، هر چی که هست دربست قبول، چون می دونم غیر از خیر چیزی برای بنده اش نمی خواد ... هرچند دعا در جهت خیر نمودن امور هم فراموش نمیشه...
ماه رمضون هم اومد ... انشاءالله که پر برکت باشه و به شدت التماس دعا
به یاد خدا


نویسنده » Ambrosia » ساعت 1:43 صبح روز سه شنبه 87 شهریور 12

به نام خدا
مرا می بینی و هر دم، زیادت می کنی دردم
تو را می بینم و میلم، زیادت می شود هر دم
به سامانم نمی پرسی نمی دانم چه سر داری
به درمانم نمی کوشی نمی دانی مگر دردم
نه راهست این که بگذاری مرا بر خاک و بگریزی
گذاری آر و بازم پرس تا خاک رهت گردم
فرو رفت از غم عشقت دمم دم می دهی تا کی
دمار از من بر آوردی نمی گویی برآوردم

همه چیز همونطوری پیش می ره که من می خوام ؛ کاش می تونستم طور دیگه ای بخوام !!
به یاد خدا


نویسنده » Ambrosia » ساعت 1:25 صبح روز سه شنبه 87 شهریور 12

به نام خدا
صبح دیروز، که تعداد آدمهای خونه از اکثریت به اقلیت رسید، و مهمونای عزیزمون رفتن خیلی احساس تنهایی کردم... اومدم تو اتاق وتا ببینم دوستم چه یادداشتی گذاشته و رفته
ساقی چمن گل را بی روی تو رنگی نیست
شمشاد  خرامان   کن    تا   باغ    بیارایی
و بعد از چند تا کلمه ی قشنگ یه خدا حافظی که دلم رو لرزوند... یه دفعه تنها شدم . خیلی حالم گرفته شد و دلم نمی خواست باور کنم که اینقدر زود همه چی تموم شده ... رفتم سراغ چند نفر دیگه که دوستشون دارم تا تنهاییمو باهاشون قسمت کنم. سرشون خیلی شلوغ بود و خیلی خوش گذشت اما خیلی زود تموم شد و من شب برگشتم به اتاقی که سکوتش دردناکه! و تنهاییش شهره ی خاص و عام... و هنوز هم تو همون اتاق هستم.
فکر می کنم خواب می دیدم ... انگار هیچ وقت هیچ کسی تو این اتاق نبوده و من تو تخیلاتم اونایی رو که دوستشون دارم ساختم و آوردمشون اینجا تا چند روزی رو با هم باشیم. فقط اون کاغذ روی میز هست که وادارم می کنه حضور واقعیشونو بپذیرم ... چقدر جای همه شون خالیه ... کاش میشد برای همیشه با هم زندگی کنیم ...
به یاد خدا



نویسنده » Ambrosia » ساعت 12:27 عصر روز یکشنبه 87 شهریور 10

به نام خدا

باز ؛ آنکه دلم مشتاقش  بود
با مهر آمد و بر مستی افزود

به یاد خدا


نویسنده » Ambrosia » ساعت 11:28 صبح روز پنج شنبه 87 شهریور 7

به نام خدا
چه خوشایند است که لذت به یاد محبوب بودن را با منتهای احساست درک کنی و چه خوش تر است که که این حس زیبا را پاداشی زیباتر از سوی محبوب در بر گیرد. چه زیباست که تو لحظه ای به یاد محبوبت باشی و هر بار که با انداختن دانه های تسبیح فیروزه ای رنگت صفاتش را زیر لب زمزمه می کنی، در جایی که حتی در قوه ی خیال هم از درکش عاجز است، اقامتگاهی برایت در نظر بگیرد ...
به یاد خدا


نویسنده » Ambrosia » ساعت 12:50 صبح روز یکشنبه 87 شهریور 3

به نام خدا
"چشمهایش"  سومین وبلاگ زندگی بیست ساله ام است  که راهی را در امتداد دو وبلاگ سابقم می پیماید. چشم را زیباترین و صادق ترین عضو زندگی پر از دروغ بشر می دانم و یادداشت های نوشته شده بر دیوار "چشمهایش" را _هرچند نامتعارف و دست و پا شکسته_ به چشم ها و نگاه هایی تقدیم می کنم که دست کم برای لحظه ای مرا به یاد خدایم می اندازند...
از چشم های آبی آسمان گرفته،  تا چشم های تیره ی کسی که از آسمان برخاسته و چشم های روشن دوست که انعکاسی از آسمان است و چشم های آسمانی اسطوره ای که هیچ وقت فراموشش نمی کنم و چشم های پاک مردمانی که به هر چهره ی اندکی آشنا ، لبخند تقدیم می کنند...
به یاد خدا


نویسنده » Ambrosia » ساعت 1:47 عصر روز شنبه 87 مرداد 26