به نام خدا
صبح دیروز، که تعداد آدمهای خونه از اکثریت به اقلیت رسید، و مهمونای عزیزمون رفتن خیلی احساس تنهایی کردم... اومدم تو اتاق وتا ببینم دوستم چه یادداشتی گذاشته و رفته
ساقی چمن گل را بی روی تو رنگی نیست
شمشاد خرامان کن تا باغ بیارایی
و بعد از چند تا کلمه ی قشنگ یه خدا حافظی که دلم رو لرزوند... یه دفعه تنها شدم . خیلی حالم گرفته شد و دلم نمی خواست باور کنم که اینقدر زود همه چی تموم شده ... رفتم سراغ چند نفر دیگه که دوستشون دارم تا تنهاییمو باهاشون قسمت کنم. سرشون خیلی شلوغ بود و خیلی خوش گذشت اما خیلی زود تموم شد و من شب برگشتم به اتاقی که سکوتش دردناکه! و تنهاییش شهره ی خاص و عام... و هنوز هم تو همون اتاق هستم.
فکر می کنم خواب می دیدم ... انگار هیچ وقت هیچ کسی تو این اتاق نبوده و من تو تخیلاتم اونایی رو که دوستشون دارم ساختم و آوردمشون اینجا تا چند روزی رو با هم باشیم. فقط اون کاغذ روی میز هست که وادارم می کنه حضور واقعیشونو بپذیرم ... چقدر جای همه شون خالیه ... کاش میشد برای همیشه با هم زندگی کنیم ...
به یاد خدا
صبح دیروز، که تعداد آدمهای خونه از اکثریت به اقلیت رسید، و مهمونای عزیزمون رفتن خیلی احساس تنهایی کردم... اومدم تو اتاق وتا ببینم دوستم چه یادداشتی گذاشته و رفته
ساقی چمن گل را بی روی تو رنگی نیست
شمشاد خرامان کن تا باغ بیارایی
و بعد از چند تا کلمه ی قشنگ یه خدا حافظی که دلم رو لرزوند... یه دفعه تنها شدم . خیلی حالم گرفته شد و دلم نمی خواست باور کنم که اینقدر زود همه چی تموم شده ... رفتم سراغ چند نفر دیگه که دوستشون دارم تا تنهاییمو باهاشون قسمت کنم. سرشون خیلی شلوغ بود و خیلی خوش گذشت اما خیلی زود تموم شد و من شب برگشتم به اتاقی که سکوتش دردناکه! و تنهاییش شهره ی خاص و عام... و هنوز هم تو همون اتاق هستم.
فکر می کنم خواب می دیدم ... انگار هیچ وقت هیچ کسی تو این اتاق نبوده و من تو تخیلاتم اونایی رو که دوستشون دارم ساختم و آوردمشون اینجا تا چند روزی رو با هم باشیم. فقط اون کاغذ روی میز هست که وادارم می کنه حضور واقعیشونو بپذیرم ... چقدر جای همه شون خالیه ... کاش میشد برای همیشه با هم زندگی کنیم ...
به یاد خدا
نویسنده » Ambrosia » ساعت 12:27 عصر روز یکشنبه 87 شهریور 10