سفارش تبلیغ
صبا ویژن



Ambrosia - رواق منظر چشم من آشیانه ی توست






درباره نویسنده
Ambrosia - رواق منظر چشم من آشیانه ی توست
Ambrosia
من مثل هر روزم با آن نشانی های ساده و با همان امضا،همان نام و با همان رفتار معمولی ؛ مثل همیشه ساکت و آرام... این روزها تنها ، حس میکنم گاهی کمی گنگم گاهی کمی گیجم حس میکنم از روزهای پیش قدری بیشتر این روزها را دوست دارم گاهی از تو چه پنهان با سنگ ها آواز می خوانم و قدر بعضی لحظه ها را خوب می دانم گاهی نگاهم در تمام روز با عابران ناشناس شهر احساس گنگ آشنایی می کند گاهی دل بی دست و پا و سربزیرم را آهنگ یک موسیقی غمگین هوایی می کندحتی اگر می شد بگویم این روزها گاهی خدا را هم یک جور دیگر می پرستم قیصر امین پور
آی دی نویسنده
تماس با نویسنده


آرشیو وبلاگ
مرداد 87


لینک دوستان
مائده
وبلاگ فارسی
لیست وبلاگ ها
قالب وبلاگ
اخبار ایران
اخبار فاوا
تفریحات اینترنتی
تالارهای گفتگو
خرید اینترنتی
طراحی وب

عضویت در خبرنامه
 
لوگوی وبلاگ
Ambrosia - رواق منظر چشم من آشیانه ی توست

آمار بازدید
بازدید کل :7643
بازدید امروز : 26
 RSS 

   

به نام خدا
این پست رو چون خیلی دوستش دارم از وبلاگ سابقم می نویسم...
تو یکی از داستان های کریستین بوبن که تازگیها پیداش کردم، یه دختری بوده که ماجراش
مفصله فقط همینقدر بگم که یه درخت گیلاس رو خیلی دوست داشته و همیشه برای
اون درخت کتاب می خونده ؛ زیر سایه اش می نشسته؛ باهاش حرف می زده و خلاصه
خیلی دوستش داشته... از قضا می زنه و دختره از یه بابایی خوشش می آد و
بعبارتی عاشق می شه... از اینجا ببعدو تا یه جاهایی می خوام بنویسم چون عمیقا تجربش کردم...

...ایزابل حرفهای جاناتان را با چنان شور و نشاطی تائید می کند که این چند روز سکوت اورا تائید می کرده است.
ظاهرا ایزابل پله های عشق را یکی یکی می پیماید، باوجود آنکه دکتر از آن سر در نمی آورد و جاناتان هم اصلا به روی خودش نمی آورد.
اما
یک نفر هست که در این مورد مرتکب اشتباه نمی شود، یک نفر که چیزی را از او
نمی توان مخفی کرد: درخت گیلاس که چند وقتی می شود برایش داستانی خوانده
نمی شود. دقیق تر اگر بخواهیم بگوییم، چند وقتی یعنیی از روزی که یک موتور
سیکلت زرد رنگ با سرو صدایی کلافه کننده، بی خبر سر از باغ در آورد...

این
چنین می شود که درخت گیلاس با اختلال جوی ای بسیار سخت تر از یخبندان و
قحط سالی روبرو می شود، بی تفاوتی دختری که تا آن روز مدام می آمد تا سایه
اش سرپناه او باشد.

عشق
همیشه چنین آغازی دارد، حتی از این طریق می توان عشق نو شکفته را شناخت؛
بی عدالتی ای که همزمان با عشق پدید می آید، فراموشی ناگهانی زمین و زمان.
ظلم و ستمی بی دردسر و مداوم که از همان ابتدای با ساکن با عشق هم آواز و
همراه می شود...

کرستین بوبن/ داستان ایزابل بروژ

بشخصه چند ماه پیش وجود همچین موتور سیکلت زرد رنگی رو تو زندگیم حس کردم. حتی یاد آوری اون لحظات و اینکه ایزابل خانم عزیز هم  خیلی عوض شده بود و بجز چندتا کلمه با من حرف نمی زد آزارم می ده ، اشکم رو در میاره... اما یه چیزی رو خوب می دونم . تو این چند سال اخیر که به سن تکلیف!!  رسیدم ، حکمت رو با تمام وجود درک میکنم. اون موتور سیکلت زرد رنگ و اون عشق پرشور و اعصاب داغون من تو اون روزا  و ایزابل عزیز که نمی دونست چکار باید بکنه ؛ هر چند به ظاهر یه واقعه ی دردناک تو زندگی من بود؛ اما باعث شد خودم رو بیشتر بشناسم و به دلم افتخار کنم و کلی ویژگی قشنگ تو وجود خودم شناسایی کنم که برخلاف اون موقع ؛ خیلی هم از موتور سیکلت زرد رنگ متشکر باشم و بیشتر از او ن، از خدا که هیچ کدوم  از حرج هایی که بر ما وارد شد بی حکمت نبود...
به یاد خدا


نویسنده » Ambrosia » ساعت 3:17 عصر روز چهارشنبه 87 مرداد 30

به نام خدا
  دو روز قبل داشتم با یکی از رفقا از یه پیاده رو
رد می دم که مثل همیشه از در کتابفروشی مورد علاقه ام نتونستم بگذرم و
زانوانم سست شد و رفتم تو. سالاریهای بزرگ علوی رو گرفتم و نیایش دکتر شریعتی. سبک
نوشتن سالاریها جالبه ولی زیاد به مذاقم خوش نیومده فعلا.

دیروز هم در گیر یه سری کارهای جنجالی بودیم.
 یه دفتر دویست سیصد برگ عظیم الجثه برای یادداشت های فوق درسی! تا آخر تابستون و ترم  های آینده تو ذهنم بود که گیرش آوردم.
یه عالمه هم ورق کادوی آبی برای دیوار کنار تختم تو
خوابگاه.
از یه جنسی هم انتخابشون کردم که قابلیت کاغذی نداشته
باشن و نتونم روش چیزی بنویسم.
ایندفعه زود کارای رفتن رو انجام می دم که مثل پارسال یه سری از
تعلقات جا نمونن!

دوست گلم هم قراره تا چند روز دیگه پیداش بشه. دلم براش تنگ شده!
دیشب خسته بودم، برخلاف چند ماه گذشته ساعت ده خوابم برد و نتیجه اش این شد که ساعت چهار صبح بیدار شدم!
امروز ، یعنی چند لحظه ی پیش از خدا چیزی خواستم، می دونم
که اجابتش می کنه ، ولی نمی دونم کی! اگه هم برآورده نشد، باکی نیست ، ما
کماکان دوستش داریم...

نظام فکری ذهنم و خط مشی زندگیم تو ذهنم داره از هم می
پاشه! گاهی وقتا اینقدر فکر می کنم که همه چی برام بی معنی میشه و گاهی
وقتا هم اینقدر بیخیالم که همه فکر می کنن هیچ غصه ای تو زندگیم نیست.

دلم میخواد یه نفر پیدا بشه که به درونم پی ببره ؛ بر من واقف باشه بدون اینکه من چیزی بگم ...
خدای من ، فقط شما می تونید کمکم کنید و نه هیچ کس دیگه
... این جستجوهای متفرقه و به دنبال کسی گشتن همش از سر ضعف ایمانه ...
خدای من، کسی که تو را دارد؛ چه ندارد ؟ و کسی که تو را ندارد، چه دارد؟

به یاد خدا


نویسنده » Ambrosia » ساعت 5:32 صبح روز چهارشنبه 87 مرداد 30

به نام خدا
می گویند کسی می آید؛
تمام لحظات حضورم را در جشن ، چشم به در دوخته بودم و چشمهایم انتظار ورود کسی را می کشید ، اما او نیامد. البته نه اینکه نیامده باشد؛ بلکه چشمهای من سعادت دیدن چشمهای مهربانش را نداشت.
چه جشنی بود امشب ...  از یک طرف همه جا چراغونی ؛ گل ، نقل و نبات و شیرینی... آب و جارو و انتظار و از طرف دیگر ظاهر هایی که فکر نمی کنم مورد پسند امام آخر دین مبینمان باشد. دلم می خواهد همیشه باطنی مطابق با ظاهرم داشته باشم تا چشمان مولایم را خصوصا در شب میلادش ناخواسته نمناک نکنم ...
...
ای روز آفتابی!
ای مثل چشمهای خدا آبی!
ای روز آمدن!
ای مثل روز، آمدنت روشن!
این روزها که می گذرد، هر روز در انتظار آمدنت هستم!
اما
با من بگو که آیا، من نیز در روزگار آمدنت هستم؟
_قیصر امین پور_
عید بر همگان مبارک و ایام به کام
به یاد خدا
 




نویسنده » Ambrosia » ساعت 1:7 صبح روز یکشنبه 87 مرداد 27

<      1   2