به نام خدا
این پست رو چون خیلی دوستش دارم از وبلاگ سابقم می نویسم...
تو یکی از داستان های کریستین بوبن که تازگیها پیداش کردم، یه دختری بوده که ماجراش
مفصله فقط همینقدر بگم که یه درخت گیلاس رو خیلی دوست داشته و همیشه برای
اون درخت کتاب می خونده ؛ زیر سایه اش می نشسته؛ باهاش حرف می زده و خلاصه
خیلی دوستش داشته... از قضا می زنه و دختره از یه بابایی خوشش می آد و
بعبارتی عاشق می شه... از اینجا ببعدو تا یه جاهایی می خوام بنویسم چون عمیقا تجربش کردم...
...ایزابل حرفهای جاناتان را با چنان شور و نشاطی تائید می کند که این چند روز سکوت اورا تائید می کرده است.
ظاهرا ایزابل پله های عشق را یکی یکی می پیماید، باوجود آنکه دکتر از آن سر در نمی آورد و جاناتان هم اصلا به روی خودش نمی آورد.
اما
یک نفر هست که در این مورد مرتکب اشتباه نمی شود، یک نفر که چیزی را از او
نمی توان مخفی کرد: درخت گیلاس که چند وقتی می شود برایش داستانی خوانده
نمی شود. دقیق تر اگر بخواهیم بگوییم، چند وقتی یعنیی از روزی که یک موتور
سیکلت زرد رنگ با سرو صدایی کلافه کننده، بی خبر سر از باغ در آورد...
این
چنین می شود که درخت گیلاس با اختلال جوی ای بسیار سخت تر از یخبندان و
قحط سالی روبرو می شود، بی تفاوتی دختری که تا آن روز مدام می آمد تا سایه
اش سرپناه او باشد.
عشق
همیشه چنین آغازی دارد، حتی از این طریق می توان عشق نو شکفته را شناخت؛
بی عدالتی ای که همزمان با عشق پدید می آید، فراموشی ناگهانی زمین و زمان.
ظلم و ستمی بی دردسر و مداوم که از همان ابتدای با ساکن با عشق هم آواز و
همراه می شود...
کرستین بوبن/ داستان ایزابل بروژ
بشخصه چند ماه پیش وجود همچین موتور سیکلت زرد رنگی رو تو زندگیم حس کردم. حتی یاد آوری اون لحظات و اینکه ایزابل خانم عزیز هم خیلی عوض شده بود و بجز چندتا کلمه با من حرف نمی زد آزارم می ده ، اشکم رو در میاره... اما یه چیزی رو خوب می دونم . تو این چند سال اخیر که به سن تکلیف!! رسیدم ، حکمت رو با تمام وجود درک میکنم. اون موتور سیکلت زرد رنگ و اون عشق پرشور و اعصاب داغون من تو اون روزا و ایزابل عزیز که نمی دونست چکار باید بکنه ؛ هر چند به ظاهر یه واقعه ی دردناک تو زندگی من بود؛ اما باعث شد خودم رو بیشتر بشناسم و به دلم افتخار کنم و کلی ویژگی قشنگ تو وجود خودم شناسایی کنم که برخلاف اون موقع ؛ خیلی هم از موتور سیکلت زرد رنگ متشکر باشم و بیشتر از او ن، از خدا که هیچ کدوم از حرج هایی که بر ما وارد شد بی حکمت نبود...
به یاد خدا
این پست رو چون خیلی دوستش دارم از وبلاگ سابقم می نویسم...
تو یکی از داستان های کریستین بوبن که تازگیها پیداش کردم، یه دختری بوده که ماجراش
مفصله فقط همینقدر بگم که یه درخت گیلاس رو خیلی دوست داشته و همیشه برای
اون درخت کتاب می خونده ؛ زیر سایه اش می نشسته؛ باهاش حرف می زده و خلاصه
خیلی دوستش داشته... از قضا می زنه و دختره از یه بابایی خوشش می آد و
بعبارتی عاشق می شه... از اینجا ببعدو تا یه جاهایی می خوام بنویسم چون عمیقا تجربش کردم...
...ایزابل حرفهای جاناتان را با چنان شور و نشاطی تائید می کند که این چند روز سکوت اورا تائید می کرده است.
ظاهرا ایزابل پله های عشق را یکی یکی می پیماید، باوجود آنکه دکتر از آن سر در نمی آورد و جاناتان هم اصلا به روی خودش نمی آورد.
اما
یک نفر هست که در این مورد مرتکب اشتباه نمی شود، یک نفر که چیزی را از او
نمی توان مخفی کرد: درخت گیلاس که چند وقتی می شود برایش داستانی خوانده
نمی شود. دقیق تر اگر بخواهیم بگوییم، چند وقتی یعنیی از روزی که یک موتور
سیکلت زرد رنگ با سرو صدایی کلافه کننده، بی خبر سر از باغ در آورد...
این
چنین می شود که درخت گیلاس با اختلال جوی ای بسیار سخت تر از یخبندان و
قحط سالی روبرو می شود، بی تفاوتی دختری که تا آن روز مدام می آمد تا سایه
اش سرپناه او باشد.
عشق
همیشه چنین آغازی دارد، حتی از این طریق می توان عشق نو شکفته را شناخت؛
بی عدالتی ای که همزمان با عشق پدید می آید، فراموشی ناگهانی زمین و زمان.
ظلم و ستمی بی دردسر و مداوم که از همان ابتدای با ساکن با عشق هم آواز و
همراه می شود...
کرستین بوبن/ داستان ایزابل بروژ
بشخصه چند ماه پیش وجود همچین موتور سیکلت زرد رنگی رو تو زندگیم حس کردم. حتی یاد آوری اون لحظات و اینکه ایزابل خانم عزیز هم خیلی عوض شده بود و بجز چندتا کلمه با من حرف نمی زد آزارم می ده ، اشکم رو در میاره... اما یه چیزی رو خوب می دونم . تو این چند سال اخیر که به سن تکلیف!! رسیدم ، حکمت رو با تمام وجود درک میکنم. اون موتور سیکلت زرد رنگ و اون عشق پرشور و اعصاب داغون من تو اون روزا و ایزابل عزیز که نمی دونست چکار باید بکنه ؛ هر چند به ظاهر یه واقعه ی دردناک تو زندگی من بود؛ اما باعث شد خودم رو بیشتر بشناسم و به دلم افتخار کنم و کلی ویژگی قشنگ تو وجود خودم شناسایی کنم که برخلاف اون موقع ؛ خیلی هم از موتور سیکلت زرد رنگ متشکر باشم و بیشتر از او ن، از خدا که هیچ کدوم از حرج هایی که بر ما وارد شد بی حکمت نبود...
به یاد خدا
نویسنده » Ambrosia » ساعت 3:17 عصر روز چهارشنبه 87 مرداد 30